ای روح اگر نادانی به تو بگوید که روح همچون جسم از بین می رود و آنچه از بین رفته هرگز باز نمی گردد به او بگویید گل از بین می رود اما دانه اش باقی می ماند و همچون راز جاودان حیات پیش رویمان است.
ای محبوبم من تو را در رویاهایم دیدم. در تنهایی خویش به سیمای تو چشم دوخته بودم . تو شریک گمگشته روح منی و نیمه نیکوتر من که آنگاه که به من امر کردند به این دنیا بیایم از من جدا گشته بود.
هنگام جزر دریا جمله ای را بر روی شنهای ساحل نوشتم .هنگام مد دریا به ساحل بازگشتم تا آن را دوباره بخوانم ودر آن اندیشه نماییم اما هیچ ندیدم مگر جهل خویش را.
به من می گویند:اگر اسیر خفته ای را دیدید بیدارش نکنید شاید که آزادی را در خواب می بیند.
اما من می گوییم: اگر اسیر خفته ای را دیدید بیدارش کنید و آزادی را برایش باز گویید.
بیهوده سعی کردم تا بیاموزم چگونه او را دوست بدارم اما نیاموختم زیرا عشق نیرویی است که دلهایمان را زنده می کند در حالی که دل هایمان نمی توانند آن را بیافرینند.
پرنده از میان دستهایم گریخت و به سوی قفس دیگری پرواز کرد تا در آنجا خار و زهر تناول کند.
تا حالا فکرشو کردی ...
اگه یه روز پائیزی
میخای بری یه پارک خلوت تا با تنهاییهای خودت یه چند ساعتی رو سر کنی
قدم بزنی به روزهای گذشته عمرت به خاطرات قدیمی به لحظه های پر شورو دوست داشتنی
به همه اتفاقات خوب زندگیت فکر کنی
ولی وقتی به این نتیجه میرسی که تنهایی یه غم عظیمی تو وجودت موج میزنه
(البته تنهایی نه به معنی بی کس بودن یا اینکه دوست نداشته باشی به معنی این که اون لحظه که داری قدم میزنی تو ذهنت هیچ کسی نباشه که تو افکارش گم بشی یا حد اقل لیاقت نداشته باشه )
اونوقت یه برگ رو برداری با خودت باری خونه
چه لذتی داره حد اقل میدونی که دیگه تنها نیستی و میتونی با برگ قشنگت درد دل کنی
این متن تقدیم به همه اونایی که
یه بازی جالب که من مدتها پیش دیدمش ولی یادم رفت بزارمش تو وبلاگ حالا پیداش کردم و میزارم تا ببینید
فقط زیاد عجله نکن تا ته و با دقطبخون میفهمی که خیلی معجزه میکنه
زیاد
جستجو در کل مطالب این وبلاگ، حتی مطالب بایگانی شده!